نوشته اخر شب یا یک معجزه
شیطنت وشادمانی وشورو سرمستی نگاهی امروز تحول عجیبی در من جاری کرد انگار سالهای گمشده این ناز وغمزه و عشوه را امروز در فروشگاهی بمن بخشیدند
نه ان حالات ونه ان چشم و نگاه ها را فراموش نمیکنم که با من عجین و همزادست
شبی که ترا چون شعری میسرودم
پژ واکی از کوه صدایم زد
کاش بخواب میرفتی
و ارامش مارا بهم نمیزدی
اینجا ستارگان بزمی دارند
و شعر های ترا میخوانند
و با شعر هایت نام عشق جاری میکنند …