روایتی از عشق و شعر و پول و مردم وخیر بخشش و دهش و رحمت بخشش خدای مهربان …..
روایتی از شهری در دیار دور ونابینا وکور و ………
سالیان دور ودر دیاری مردم وعابرین پیاده اعلانی در دیوار شهر می بینند :به این متن :
مردی در اطاقکی محقر تنها و بیکس زندگی میکند واز مردم تقاضای کمک و مساعدت میکند .
یکنفر با جستجو ی زیاد خانه اورا پیدا میکند هنگام ورود صاحب خانه اطاق او را نشان میدهد و درورود به اطاق مرد میانه سالی رامی بیند
بقیه ……..فردا اگر فرصتی شد …..